شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۳

همان چشم‌ها...

چشم‌هاش... چشم‌هاش وقتى مى‌خندد... چشم‌هاش وقتى خوشحال است... چشم‌هاش وقتى دوستم دارد... چشم‌هاش وقتى راه مى‌افتد... چشم‌هاش وقتى ازم چشم برنمى‌دارد... چشم‌هاش چشمم را گرفته... چشم روى هم گذاشتيم و باز چندروز بيشتر نمانده به تولدمباركى‌ت، نورچشمى مبارك زندگى من... وقتى چشمت به اين كلمه‌ها بيفتد، چندسال بعد، كه بلد باشى بخوانى، چشمت برق مى‌زند؟ مى‌دوى باز بغل من و صدا مى كنى پووووورا... بعد من پشت چشمت را مى‌بوسم و مى‌گويم ديانا چشم عمو از زندگى ديگر آب نمى‌خورد، يك روز، مثل همين روزها تو به دنياى من آمدى و چشمم را روشن كردى، نور چشم من. بعد تو بخندى، من دلم غنج برود و فكر كنم حالا چه كار كنم و چه بنويسم كه باز چشم‌هات بخندد... همان چشم‌ها...